آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان ماه من قدری تامل...! الهی...
الهی ...
لحظه شماری کردیم تا سفره ی کرم بگستری و در میان نیکان و خوبان و بهترین هایت ما گنهکاران را هم گوشه ای جای دهی و ما را برای هرچه بد کردیم ببخشی که امید بخشش فقط از تو داریم و هیچ کس را جز تو نداریم...
الهی.... راه خطا رفتیم و آنقدر بی خرد بودیم که از آغوش گرمت دور شدیم و جز سوز و ترس و بی پناهی چیزی نیافتیم... الهی... نادمیم و پشیمان... سرافکنده ایم و زخم خورده ... سرکشی کردیم و آغوشت را رها کردیم... اما... اما هیچ کجا گرمی آغوشت و لبخند مهربان تو را نیافتیم.... الهی توبه ی فرزندان بی پناه خود را بپذیر و بار ِ دیگر چون پدری مهربان در آغوشمان بگیر که جز تو پناهی نداریم و امید بخشش تنها از تو داریم...
الهی.... جز تو هیچ نداریم و جز تو هیچ نخواهیم....
ای که در اوج ناامیدی تنها امیدی... ای که در اوج ِ خشکی ، باران ِ رحمتی... ای که ویرانی را با عشق سرشارت دوباره آباد می کنی.... بر دلهای تنگمان با عشق سرشارت باران رحمت فرو ریز و بذر محبت را با دستان توانمندت رشد بده تا قلبمان آکنده از تو شود.... تا عشق بر رگهایمان جاری شود و نزدیک تر از رگهایمان احساست کنیم...
الهی.... چنگ دلمان کوک کن تا نوای تو بنوازد و تنمان را به سماع در آورد تا به تو رسیم...
الهی... ما را بار ِ دیگر در آغوش گرمت جای ده... ما را بار ِ دیگر ببوس و بار ِ دیگر به ما بفهمان که از تو مهربان تر نیست ای مهربان ترین مهربانان...
ررررر جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 2:32 :: نويسنده : Gity
الهی!
جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : Gity
سوی ما آ، که نباشد سفری بهتر از این
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از این
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از این
دل بنه بر غم ما، نیست چو ما دلداری
سر بنه بر در ما، نیست سری بهتر از این
بگذر از هرچه به جز ما و درآ در ره ما
اهل همت نشناسد گذری بهتر از این
کوش تا صاحب اسرار معارف گردی
شجر عمر ندارد ثمری بهتر از این
بگذر از صوره ی هر چیز و به معنی بنگر
نبود صاحب دل را نظری بهتر از این
دُرِ توحید ز اصداف معانی به کف آر
نیست در بحر حقایق گهری بهتر از این
ثمر وصل بچین از شجر عشق، که نیست
ثمری بهتر از آن و شجری بهتر از این
روی معشوق هم از دیده ی معشوق ببین
بهر دیدار نباشد نظری بهتر از این
چون بلا روی نهد تیر دعایی به کف آر
نبود تیر قضا را سپری بهتر از این
با جفاجوی وفا کن که ز جورش برهی
بهر بدخوی نباشد حجری بهتر از این
جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : Gity
اسمان و زمین....
زمین چشمانش را باز کرد.... به دنبال آسمان گشت... اما هر چه گشت پیدایش نکرد... روز جداییشان را به یاد آورد.... روزی که بهار زندگیشان تمام شد و دوباره تا بهاری دیگر از هم دور ماندند.... به بالا نگاه انداخت... آسمان را دید که حجابی سفید دور صورت خود گرفته بود...
صدایش زد:«آسمان من... آبی ترین ِ من.... زیبا ترین ِ من...» آسمان چادر سفیدش را کنار زد و به زمین خیره شد... لحظه ای هر دو ساکت شدند... و آسمان اشک در چشمانش حلقه زد... زمین دستش را دراز کرد تا چشمان معشوقش را از غبار غم پاک کند... اما دست ِ او کوتاه بود و فاصله شان بسیار.... بغض زمین ترکید.... به یاد بهار افتاد که چگونه آسمان را در آغوش می کشید و بوسه بر لبانش می گذاشت.... و اشک در چشمانش جاری شد و به رود ها افتاد و از این غم بسیاری غمناک شدند....
آسمان چشمانش را زیر چادر سفیدش پنهان کرد... می خواست زمین فقط اشک شوقش را ببیند و از آن سیراب شود.... برای همین هیچوقت تابستان نبارید....
و زمین آنقدر گریه کرد که چشمانش خشک شد....
و خدا بر پیشانی اش بوسه زد.... و به او قول داد که پاییز که از راه برسد هدیه های آسمان را به او برساند... تا بار دیگر پر جوش و خروش شود و منتظرِ بهاری دیگر بنشیند..... تا سیراب شود.....
جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : Gity
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیرهم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید منجواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید توباید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:, :: 12:14 :: نويسنده : Gity
لبخند بزن ! پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:, :: 1:15 :: نويسنده : Gity
) عشق به خالق و مخلوق:
پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : Gity
عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بعرش کبریائی با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد ؟ ! ....
یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 2:18 :: نويسنده : Gity
صد گونه زحمت داده ام صد گونه رحمت کرده ای یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : Gity
![]() ![]() |