درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 335
بازدید کل : 184433
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




 وطن یعنی....       

شبی دل بود و دلدار خردمند          دل از دیدار دلبر شادو خرسند 

که با بانگ بنان و نام ایران        دوچشمم شد ز شوق عشق؛گریان 

 چو دلبر شور اشک شوق را دید       به شیرینی ز من مستانه پرسید: 

بگو جانا که مفهموم وطن چیست؟     که بی مهرش؛ دلی گر هست؛دل نیست!! 

به زیر پرچم ایران نشستم                  ودر را جز به روی عشق بستم 

وطن یعنی نژاد آریایی               نجابت؛مهرورزی؛باصفایی 

وطن فردوسی و شهنامه ی اوست         که ایران زنده از هنگامه ی اوست 

وطن نقش و نگار تخت جمشید               شکوه روزگار تخت جمشید 

وطن یعنی کمال الملک و عطار               یکی نقاش و آن یکی؛ محو دیدار  

در این میهن دو سیمرغ است در سیر              یکی شهنامه دیگر منطق الطیر  

وطن آوای جان شاعر ماست                صدای تار بابا طاهر ماست 

اگرچه قلب طاهر را شکستند                    ودستش را به مکر و حیله بستند 

وطن یعنی درفش کاویانی                سپید و سرخ و سبزی جاودانی  

وطن یعنی صدای شعر نیما                  طنین جان فزای موج دریا  

وطن یعنی خزر؛صیاد؛جنگل                خلیج فارس؛رقص نور؛مشعل 

وطن یعنی تجلیگاه ملت                       حضور زنده ی آگاه ملت 

وطن یعنی دیار عشق و امید               دیار ماندگار نسل خورشید

 

کنون ای هموطن ؛ ای جان جانان

بیا با ما بگو پاینده* ایران *

 

 



آفرینش
می دونی من کاغذای خط دارو دوس ندارم
دلای زمینی و بی وفارو دوس ندارم
دیدن خورد شدن و شکستن دوس ندارم
می دونی ...؟ هیچ مدل دل بستنو دوس ندارم
وقتی که خدا ما رو پست کرد به مقصد زمین ,
روی بسته ها نوشت , دوست دارم فقط همین
اولش که تک تک ما رو بغل کردو بوسید
سفت بغل کرد اونقدر که :دل تو ....... به اون رسید
بعد دلت یه برقی زد .... که خندهاش شکوفه داد
دل تو شد جای اون ...... به هر شکوفه بوسه داد
هر شکوفه شد یهو , دنیای روشن تو دلت , می دونی ؟ اول کار خوب انتخاب شده گلت
بعد تو رو گذاش جلو , فرشته هاش نیگات کنن واسه راه زندگی بشینن و دعات کنن
یکیشون نگا که کرد گفت : حیف این نیست که بره ؟؟ همینجا خوبه , بره که ابروتو ببره ؟؟
خدا یه نگاهی کرد.... گفت : من یه چیزی می دونم که شما ها نمی دونین و رو حرفم میمونم !؟
بعدشم .... این کوچولو میره پایین بزرگ بشه .... اگه دوس داشت پری و اگه نخواس یه گرگ بشه
نترسین اخر سر بر می گرده پیش خودم .... تعجب نداره !!! مال بد , بیخ ریش خوم
اما وقتی که اومد .... باز دوباره پاک می شه , نه که جسمش خاکیه !! همونجا هم خاک می شه .
خدا بعد به تو گفت : می دونی که تو خود خود منی !؟ تو که دلبر منی .... لایق عاشق شدنی
از تو پرسید می دونی دارم میفرستمت کجا !!! یه جایی که ادماش فقط تو غم می گن خدا .... ؟؟
جایی که میفرستمت اصلا جای قشنگی نیس ... دنیای سادگی و هم دلی و یه رنگی نیس ....
می دونی ؟؟!!! اخه اونا رنگ دلاشون ابی نیس ... توی اسمونشون ... حتی دیگه شهابی نیس .
خلاصه می ری زمین بپا زمینی نشیا... عاشق رنگایی که اونجا می بینی نشیا
دنیای روشن قلبت و سیاهی نگیره , که اگه اینطور بشه ... صدام تو قلبت می میره
صدامو نمی شنوی حتی اگه داد بزنم / نمی بینی منو حتی وقتی فریاد بزنم ..... می ری روی زمین ولی ... دوس دارم اسمون باشی
تو رسالتی داری .... عاشق و بی نشو ن باشی

 

 



مردي ؟؟
هر چقدر مغرور!
هرچقدر صادق!
هر چقدر ساده!
هرچقدر جذاب!
هر چقدر مکار!
درست...
اما گاهی برای فتح یک وجب از جغرافیای زن بايد به زانو بيفتي

 

 



خالق من ، بهشتی دارد نزدیک ؛ زیبا و بزرگ و دوزخی دارد بگمانم کوچک و بعید ...
و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . .

 

 

 

 

 

 

 



 

زندگی اینگونه است؛زیبا؛ دیدتو تغییر بده عزیزم



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:زندگی اینگونه است؛زیبا؛ دیدتو تغییر بده عزیزم, :: 2:45 ::  نويسنده : Gity



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:عکس, :: 2:17 ::  نويسنده : Gity



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 2:14 ::  نويسنده : Gity

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.

 



کسی به خدا گفت: "اگر سرنوشت مرا تو نوشتی، پس چرا آرزو کنم؟؟"
خدا گفت: *شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند...*



عمری گشتیم
بدنبال دست خدا
برای گرفتن
غافل ار آنکه دست خدا ، دست همان بنده اش بود
بنده ای که نیاز به دستگیری داشت. . .



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 1:59 ::  نويسنده : Gity