درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 103
بازدید کل : 190998
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




کودکى انديشيد که خداچه ميخورد،
چه می پوشد و كجا خانه دارد؟
ندا آمد: غصه بندگانش را ميخورد،
گناهان بندگانش رامي پوشد
ودر دل شكسته ای خانه دارد.



چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 21:3 ::  نويسنده : Gity

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود



deborah.mihanblog.com




یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : Gity

چون توکل نیست کار ما به دست مردم است

خواجه ما را منتظر ما ناز دربان می کشیم

http://www.irannaz.com/news_cats_1.html




یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:37 ::  نويسنده : Gity

روزی شخص کنجکاوی، کنار مسافر غریبه‏ای نشست و پرسید: کیستی؟ کجا می‏روی؟ چرا اینجایی؟
غریبه خندید و مثل گاهی اوقات که یک دوست با دوستی صحبت می‏کند، پاسخ داد: آیا من جای تو را گرفته‏ام؟ یا راهی را که تو می‏روی سد کرده‏ام؟ و یا باعث تأخیر در امری خیر شده‏ام؟
آن شخص بعد از کمی فکر با تعجب پرسید: یعنی چه؟
غریبه کنارش ایستاد و با نگاهش به او لبخندی زد و گفت: دوست من کارهای من و راهی که من می‏روم مانعی برای تو نخواهد بود، زیرا هر کس در جاده خودش به دنیا پا نهاده است، او راهرو خودش است و راهبرش هم که معلوم و فناناپذیر است.
اگر به راستی دوست داری بار گناهانت سبک و نامه اعمالت کم لغزش باشد، مردمان را برای گذران امورشان به حال خود بگذار و بگذر...
چه بهتر است همین امروز باور کنی که در بارگاه عدل الهی خطای دیگران را بر گردن تو و نیت خیر تو را حسنۀ فرد دیگر نخواهند نوشت...
بهتر است به هر چه گذشته، نیاندیشی و عزم کنی هم اینک بازجویی از دیگران را فراموش کرده و توشۀ سنگین‏تری از نالۀ مردمان برای فردایت تدارک نبینی...
زندگی را با کلامت بر دوست سخت نگردان، پرسش از حالش را با کلامی کوتاه آغاز کن و با نیتی خیر تمام...
هر چه که دیگران می‏بینند و آنچه به همراه دارند سهم الهی آنهاست. برکت الهی، رزقشان را تأمین کرده و چشمان نگران تو سهمشان را نمی‏ستاند، همچنان که تو خود نیز روزی خوارِ این خوانِ کبریایی هستی. اگر به راستی دریابی...
اگر به راستی آدم شادمان و آرامی دیدی، مطمئن باش که او به احوال خود بیش از چگونه گذراندن زندگی دیگران مشغول است.
او نمی‏پرسد، تا تو خود به سخن درآیی. نمی‏بیند، نمی‏ماند، تا تو خود محرمش کنی.
سعی کن از دیوار سکوت کسی بالا نروی، بی‏گمان دری هم آن کنارتر هست، اگر بیشتر مهربان باشی تا کنجکاو، آن نیز به وقتش برایت گشوده خواهد شد.
همۀ آنچه را که آزارت داده، ببخش و رهایشان کن، بگذار برای هرچه آرزومندی، خدا اجابتت کند.
باور کن هر که به خدا پناه ببرد، او را کفایت کند و آنکه به جستجوی کسی باشد تا برایش خدایی کند به خواری می‏افتد...
باید اینها را به صداقت می‏گفتم و من فقط دوستی هستم که حرفهایی به تو زده و گر نه راه، مال توست و می‏توانی همانی باشی که بودی و آنچه را آزارت داده، باز ببینی و تکرار کنی...

غریبه این ها را گفت و آماده سفر شد.



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : Gity

روزی مردی هنگام كوه نوردی پایش لغزید ، ولی خوشبختانه توانست به شاخه ای بچسبد و خود را نگه دارد همچنان كه شاخه را محكم گرفته بود ، نگاهی به زیر پایش ، به دره ای به عمق 500 متر كرد
نگاهی به بالا انداخت و حساب كرد تا بالا ی كوه فقط 10 متر فاصله است .نفس زنان فریاد زد :
«كمك ، كمك ! كسی آن بالا نیست ؟ كمك ! »
غرشی به گوش رسید : « من اینجا هستم ، اگر من را باور كنی نجاتت می دهم .» مرد فریاد كنان گفت : « باور می كنم ! تو را باور می كنم ! »
صدا گفت : « اگر من را قبول داری شاخه را رها كن تا تو را نجات دهم .» جوان به شنیدن آنچه صدا گفته بود دوباره به زیر پای خود نگریست و به دیدن آن دره ژرف ، دوباره بالا را نگاه كرد و فریاد زد :

« كس دیگری آن بالا نیست ! ؟



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:43 ::  نويسنده : Gity

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:41 ::  نويسنده : Gity

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.amstory.mihanblog.com
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

 

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

 

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:39 ::  نويسنده : Gity

از خدا خواستم تا دردهايم را از من بگيرد
خدا گفت : نه!
رها كردن كار توست . تو بايد از آنها دست بكشی
ازخدا خواستم تا بيماران معلول را درمان كند
خدا گفت : نه!
روح او بی نقض است و تن او موقت و فناپذير
از خدا خواستم تا شكيبايی ام بخشد
خدا گفت : نه!
شكيبايی زاده ی رنج و سختی است
شكيبايی بخشيدنی نيست ، به دست آوردنِ است
از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد
خدا گفت : نه!
من به تو نعمت و بركت داده ام
حال با توست كه سعادت را فراچنگ آوری
از خدا خواستم تا از رنج هايم بكاهد
خدا گفت : نه!
رنج و سختی ، تو را از دنيا دورتر و دورتر ،
و به من نزديك تر و نزديك تر می كند
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد
خدا گفت : نه!
بايسته آن است كه تو خود سر برآوری و ببالی
اما من تور را هراس خواهم كرد تا سودمند و پرثمر شوی
..........
من هر چيزی را كه به گمانم در زندگی لذت می آفريد
از خدا خواستم . و باز خدا گفت : نه!
من به تو زندگی خواهم داد . تا تو خود از هر چيزی لذتی به كف آری .
از خدا خواستم ياری ام دهد تا ديگران را
دوست بدارم ، همان گونه كه او مرا دوست دارد
و خدا گفت : آري .    سرانجام چيزی خواستی تا من اجابت كنم!



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:10 ::  نويسنده : Gity

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:30 ::  نويسنده : Gity


گویند هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند، مردی با دیدن چهره پاک و معصومانه آن حضرت، متأثر شد و رو به مردمی که برای خرید و فروش او جمع شده بودند، گفت: به این کودک غریب و بی گناه رحم کنید و با او مهربان باشید! حضرت یوسف علیه السلام که با وجود سن کم، ایمان و اعتماد به نفس کاملی داشت، به آن مرد رو کرد و گفت: آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود».



یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : Gity