درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 467
بازدید کل : 184906
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




 

«آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست

 

 

خود ندا آن است و این باقی صداست

 

 

تُرک و کُرد و پارسی گو و عرب

 

 

فهم کرده آن ندا بی گوش و لب

 

 

خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ

 

 

فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ»

 

 

«حضرت مولانا»

 



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:36 ::  نويسنده : Gity
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شد بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." 
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... 
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... 
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. 
او در همان یک روز زندگی کرد. 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"


یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : Gity

«آنان که طلب کار خدایید، خدایید

 

بیرون ز شما نیست شمایید، شمایید

 

چیزی که نکردید گم، از بهرچه جویید

 

کس غیر شما نیست، بیایید، بیایید

 

در خانه نشینید و نگردید به هر کوی

 

زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید.»



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : Gity

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.


یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:36 ::  نويسنده : Gity

حقيقتي ديگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد. حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:19 ::  نويسنده : Gity

 


1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.

2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.

3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود.

4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : Gity

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس ، رقص باد،
نغمة شوق پرستوهای شاد،
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز،
خوش به حال دختر میخک ـ که می‌خندد به ناز ـ ،
خوش به حال جام لبریز از شراب،
خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه ـ در این روزگار ـ
جامة رنگین نمی‌پوشی به کام،
بادة رنگین نمی‌بینی به جام،
نقل و سبزه در میان سفره نیست،
جامت ـ از آن می که می‌باید ـ تهی است،
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشة غم را به سنگ؛

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ!             



یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : Gity

یک جزیره سبز هست اندر جهان          اندر او گاوی ست تنها خوش دهان !

 

جمله صحرا را چرد او تا به شب           تا شود زفت و عظیم و منتجب 1

 

شب ز اندیشه که فردا چه خورم             گردد او چون تار مو لاغر ز غم !

 

چون بر آید صبح ، گردد سبز ، دشت       تا میان رشته ، قصیل 2 سبز و کشت

 

اندر افتد گاو با جوع البقر                    تا به شب آن را چرد او سر به سر

 

باز زفت و فربه و لمتر شود                 آن تنش از پیه و قوّت پر شود

 

باز شب اندر تب افتد از خزع                تا شود لاغر ز خوف منتجع

 

که چه خواهم خورد فردا وقت خور ؟     سال ها این است کار آن بقر

 

هیچ نندیشد که چندین سال من                می خورم زین سبزه زار و این چمن

 

هیچ روزی کم نیامد روزی ام                چیست این ترس و غم و دل سوزی ام ؟

 

باز چون شب می شود ، آن گاو زفت        می شود لاغر که آوه ، رزق رفت !

 

نفس ، آن گاو است و آن دشت این جهان    کاو همی لاغر شود از خوف نان "



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 3:4 ::  نويسنده : Gity

 با نام خداوند بخشنده مهربان " بخشش و مهربانی خداوند کلماتی زنده اند! همانند ابرهایی که سرشار بارانند و هر لحظه می توانند ببارند تا زندگی مان را  دگرگون کنند. اگر آماده دریافتش باشیم حتّی به اندازه یک لحظه هم تأخیری در کار نخواهد بود. خداوند درست در لحظه ای که ما آماده هستیم آماده بخشیدن است!...  

اما این آمادگی چه هنگام فرا می رسد؟! این راز بزرگ را نیز خودش آشکار کرده و می فرماید: " زمانی که تنها او را بپرستیم و تنها از او یاری بجوییم " این نقطه ، همان جایی است که پیر چنگی به آن رسید و پس از هفتاد سال چشم امید بستن به دیگران رو به جانب خداوند کرده و گفت: 


" گفت: عمر و مهلتم دادی بسی           لطف ها کردی خدایا با خسی

معصیت ورزیده ام هفتاد سال              باز نگرفتی ز من روزی نوال

نیست کسب،امروز مهمان توام          چنگ بهر تو زنم کآن توام

چنگ را برداشت شد الله جو              سوی گورستان یثرب آه گو

چنگ زد بسیار و گریان سر نهاد        چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد! "



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:21 ::  نويسنده : Gity

ديد موسى يك شبانى را به راه      كو همى گفت اى خدا و اى اله

تو كجايى تا شوم من چاكرت          چارقت دوزم كنم شانه سرت

جامه‏ات شويم شپشهاات كشم     شير پيشت آورم اى محتشم

دستكت‏بوسم بمالم پايكت            وقت‏خواب آيد بروبم جايكت

اى فداى تو همه بزهاى من            اى بيادت هى هى و هيهاى من

اين نمط بيهوده مى‏گفت آن شبان   گفت موسى با كه استت اى فلان؟

گفت‏ با آن كس كه ما را آفريد           اين زمين و چرخ ازو آمد پديد

گفت موسى هاى بس مدبر شدى          خود مسلمان ناشده كافر شدى

اين چه ژاژ است و چه كفر است و فشار       پنبه‏اى اندر دهان خود فشار

گند كفر تو جهان را گنده كرد                      كفر تو ديباى دين را ژنده كرد

چارق و پا تا به لايق مر تراست       آفتابى را چنينها كى رواست

گر نبندى زين سخن تو حلق را        آتش آيد بسوزد خلق را

آتشى گر نامدست اين دود چيست  جان سيه گشته روان مردود چيست

با كه مى‏گويى تو اين، با عم و خال  جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شير او نوشد كه در نشو و نماست  چارق او پوشد كه او محتاج پاست

وحى آمد سوى موسى از خدا        بنده ما را ز ما كردى جدا

ما زبان را ننگريم و قال را    ما درون را بنگريم و حال را

ناظر قلبيم اگر خاشع بود   گرچه گفت لفظ نا خاضع رود

موسيا آداب دانان ديگرند    سوخته جان و روانان ديگرند

تو براى وصل كردن آمدى    نى براى فصل كردن آمدى

تا توانى پا منه اندر فراق    ابغض الاشياء عندى الطلاق (12


هر كسى را سيرتى بنهاده‏ايم        هر كسى را اصطلاحى داده‏ايم

در حق او مدح و در حق تو ذم         در حق او شهد و در حق تو سم

بعد از آن در سر موسى حق نهفت  رازهايى كان نمى‏آيد به گفت

بر دل موسى سخنها ريختند          ديدن و گفتن به هم آميختند

بعد از اين گر شرح گويم ابلهيست    ز آنك شرح اين وراى آگهيست

هيچ آدابى و ترتيبى مجو   هر چه مى‏خواهد دل تنگت‏بگو

 

 

 

 

 

 



شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:6 ::  نويسنده : Gity