درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 338
بازدید کل : 184436
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!





زندگی رسم خوشایندی است

 

 

 

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ,

 

 

 

پرشی دارد اندازه عشق.

 

 

 

زندگی چیزی نیست, که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

 

 

 

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

 

 

 

زندگی نوبر انجیر سیاه, در دهان گس تابستان است.

 

 

 

زندگی, بعد درخت است به چشم حشره.

 

 

 

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

 

 

 

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

 

 

 

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

 

 

 

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

 

 

 

خبر رفتن موشک به فضا,

 

 

 

لمس تنهایی ماه

 

 

 

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر,

 

 

 

زندگی شستن یک بشقاب است.

 

 

 

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

 

 

 

زندگی مجذور آینه است.

 

 

 

زندگی گل به توان ابدیت,

 

 

 

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ها,

 

 

 

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست.

 

 

 

هرکجا هستم, باشم, آسمان مال من است.

 

 

پنجره, فکر, هوا, عشق, زمین مال من

 



دو شنبه 6 تير 1390برچسب:, :: 21:47 ::  نويسنده : Gity

 

باز باران بارید

خیس شد خاطره ها

آفرین بر دل ابری هوا

هرکجا هستی باش آسمانت آبی و تمام دلت

از غصه ی دنیا خالی

آفرین بر دل ابری هوا

 



شنبه 4 تير 1390برچسب:, :: 21:15 ::  نويسنده : Gity

 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعد
س گرم تو مرا از پاى درآورد!

 

 

 




سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 23:25 ::  نويسنده : Gity

اگر دروغ نبود، هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیابترین چیزها بود!

اگر عشق ارتفاع داشت، من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی!

آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی!

اگر کناه وزن داشت، هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد!

اگر دیوار نبود، نزدیکتر بودیم، همه وسعت دنیا یه خانه میشد و تمام محتوای سفره سهم همه بود!

و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد!

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم!

اگر همه سکه داشتند، دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند!

و یک نفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند!

اگر مرگ نبود، زندگی بی ارزش ترین کالا بود، زیبایی نبود، خوبی هم شاید!

اگر عشق نبود، به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم!؟

کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم!؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم!؟

آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم، اگر عشق نبود!

اگر کینه نبود، قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند!

و من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلندت را نوازش می کردم!

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بود به یادگار نگه می داشتی!

و ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم!



سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : Gity

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
ماه من

چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم



سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:38 ::  نويسنده : Gity

زنبوری در حال پرواز، مورچه ای را روی زمین دید. مورچه دانه گندم بزرگی را به سختی به لانه اش می برد. زنبور، کنار او روی زمین نشست و مسخره کنان گفت: « ای مورچه بیچاره! این چه کار سختی است که می کنی؟ من پرواز می کنم و به آسانی به هر جا که می خواهم می روم و می توانم آدمها و حیوانات را نیش بزنم و هر غذائی هم که دلم بخواهد می خورم. » مورچه جوابی به زنبور نداد و با زحمت و عرق ریزان، دانه را به لانه اش رساند. روز بعد، مورچه از جلوی یک دکان قصابی می گذشت. ناگهان همان زنبور را دید که وزوزکنان روی تکه ای گوشت نشست و شروع به خوردن گوشت کرد و در همان حال به مورچه نیم نگاهی کرد و گفت: « ای مورچه بدبخت! ببین من چه آسان غذای لذیذ می خورم. » در همین هنگام مرد قصاب متوجه زنبور شد و با لبه کارد، بر کمر زنبور زد و زنبور، زخمی و نیمه جان بر زمین افتاد. مورچه فورا جلو رفت و پای زنبور را گرفت تا او را به لانه اش ببرد و بخورد. زنبور با آه و ناله از مورچه پرسید: « مرا به کجا می بری؟ ». مورچه با خونسردی پاسخ داد: « هر طمعکار مغرور و خودخواهی که هر کار می خواهد می کند و هر جا می خواهد می رود و می نشیند، سرانجام به جائی می رود که نمی خواهد. »



سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:24 ::  نويسنده : Gity


زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...



سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : Gity

 

مردم اغلب غیرمنطقی، خودمحور و متعصب هستند،

 

 

در هر حال آنان را ببخش!

 

 

اگر مهربان باشی،
مردم تو را متهم می‌كنند كه پشت این مهربانی‌ها هدف‌های خودخواهانه پنهان شده است،

 

 

در هر حال مهربان باش

 

 

اگر موفق شوی،‌دوستان دروغین و دشمنان واقعی به‌دست خواهی آورد،

 

 

در هرحال موفق شو...

 

 

اگر صادق و صریح باشی،ممكن است تو را فریب دهند،‌

 

 

در هرحال صادق و صریح باش...

 

 

چیزی را كه برای ساختنش سال‌ها تلاش كرده‌ای می‌توانند در یك شب نابود كنند،

 

 

در هر حال تو بساز

 

 

اگر آرامش و خوشبختی را بیابی مورد حسد واقع می‌شوی،

 

 

در هرحال به دنبال خوشبختی باش

 

 

كار خوب امروز تو را،اغلب افراد فردا فراموش می‌كنند،

 

 

در هر حال تو کار خوبت را انجام بده!

 

 

بهترین‌هایت را به دنیا بده و این ممكن است هرگز كافی نباشد،

 

 

در هر حال تو بهترینهایت را به دنیا بده

 

 

میدونی در هر حال هرچی بوده بین تو و خدای تو بوده

 

و در هر حال هیچ‌كدوم بین تو و آنها نبوده!


سه شنبه 23 خرداد 1390برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : Gity

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
 پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
 

جام لیلا را به دستم داده ای
 وندر این بازی شکستم داده ای
 

نیشتر عشقش به جانم می زنی
 دردم از لیلاست آنم می زنی
 

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
 من که مجنونم تو مجنونم نکن
 

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
 

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
 

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
 

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
 

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
 

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
 

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
 

مطمئن بودم به من سر می زنی
 در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 



یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, :: 1:27 ::  نويسنده : Gity

آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستینها را بالا بزن،

 


آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است.

 



شنبه 21 خرداد 1390برچسب:, :: 17:46 ::  نويسنده : Gity