باران را صدا می زنم
تا به سویم بیاید؛ دستم را بگیرد وبا خود به گردش ببرد
با لطافت و طراوتی که دارد برایم ترانه بسراید ؛ دستی روی صورتم بکشد ولبخندی بر لبانم بنشاند
چتر محبتش را روی سرم بگیرد و از هیجان بعد از وجودش بگوید
تمام کلماتم از باران سبز شدند تا حس طراوت را چشیدند.
صدای پر هیبتش را دوست دارم که سر شار از عظمت است ؛ ولی چه زود باید برود دلم برایش تنگ می شود حس شعرم کم می شود دوباره قلبم سنگ می شود _ باز نگام به آسمان خشگ می شود تا شاید دوباره باران بیاید
نظرات شما عزیزان: