پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعدس گرم تو مرا از پاى درآورد!
نظرات شما عزیزان:
روزی روزگاری انسانیت 
ساعت14:08---28 خرداد 1390
سلام.خوبی؟
پستات واقعا خیلی قشنگن.از اینکه تو لینکام دارمت خیلی خوشحالم.واقعا کارت عالیه
deltang 
ساعت0:04---25 خرداد 1390
salam
vaghean lezat bordam be manam sar bezan