درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 190990
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




میرود جسم من هر روز به پیش از لحظه ها وثانیه ها   میگذرد سال ؛ماه را به دوشش میکشد با کوله بار تجربه  بی رمق
شایدم گاهی با رمق

ولی روحم کجاست اصلا نمی بینمش جا مانده است وای نمی دانم کجا پیدایش کنم در کدامین سال ؛ کدامین راه ؛ پشت کدام دیوار میان ابرها سیر می کند در اب ها - در زمین است یا اسمان
بیچاره روحم چقدر تنها مانده انچنان زندگی غرقم کرده است که نفهمیدم جسمم بی روح مثل مسافر بی توشه به راهش ادامه داده نفهمیدم چرا ذوقی ندارم چرا عشقی نمیبینم چرا شادی رنگی ندارد چرا دستم فقط سرما را می فهمد  چرا ان همه ارزو شکلی نمی گیرد چرا راهم را روشن نمی بینم
طناب اتصال روحم را گرفتم با تمام رمق باقی مانده به سمت خودم کشیدم  کشیدم وادامه دادم هر چه نزدیکتر میشد گرما را زندگی را و   انچه را که نداشتم حس کردم
آه خدای مهربانم ترا به اسمت قسم در ان زمان که روحم این جان شیرین را رها میکند  تنهایم نزار



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 19:25 ::  نويسنده : Gity

من دارم سعی می کنم همرنگ  ِ جماعت شوم اما؛

می شودکمکم کنید؟

آی جماعت! شما "دَقیـــــقاً" چـہ رنگی هــَستــید ؟

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : Gity

خداوندا!تو می دانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

دلم بین امید وناامیدی می زند پرسه ...

فریاد می کند, می شود خسته

مرا تنها تو نگذار خداوندا.........



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:41 ::  نويسنده : Gity

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست نه در آن بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهره‌اش نورانیست گاهگاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌ او مرا می‌خواند او مرا می‌خواهد او همه درد مرا می‌داند یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است او خداییست که همواره مرا می‌خواهد او مرا می‌خواند او همه درد مرا می‌داند



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : Gity

 

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد 
چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.

 

به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند ..

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : Gity

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌

آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه،

ته ‌ته‌ اقیانوس ؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.
یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.
وای، خدای‌ بزرگ!
من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند.
من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.
من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.
اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین وبگوید: ای‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
این‌ وحشتناك‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ كه‌ یك‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ كه‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ كه...

خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روز را



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 21:44 ::  نويسنده : Gity

جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد
و جاذبه زمین ، سیب را .
فرقی نمیکند؛
سقوط ، سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست
به جاذبه ای می اندیشم که پروازم میدهد ،



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : Gity

 وطن یعنی....       

شبی دل بود و دلدار خردمند          دل از دیدار دلبر شادو خرسند 

که با بانگ بنان و نام ایران        دوچشمم شد ز شوق عشق؛گریان 

 چو دلبر شور اشک شوق را دید       به شیرینی ز من مستانه پرسید: 

بگو جانا که مفهموم وطن چیست؟     که بی مهرش؛ دلی گر هست؛دل نیست!! 

به زیر پرچم ایران نشستم                  ودر را جز به روی عشق بستم 

وطن یعنی نژاد آریایی               نجابت؛مهرورزی؛باصفایی 

وطن فردوسی و شهنامه ی اوست         که ایران زنده از هنگامه ی اوست 

وطن نقش و نگار تخت جمشید               شکوه روزگار تخت جمشید 

وطن یعنی کمال الملک و عطار               یکی نقاش و آن یکی؛ محو دیدار  

در این میهن دو سیمرغ است در سیر              یکی شهنامه دیگر منطق الطیر  

وطن آوای جان شاعر ماست                صدای تار بابا طاهر ماست 

اگرچه قلب طاهر را شکستند                    ودستش را به مکر و حیله بستند 

وطن یعنی درفش کاویانی                سپید و سرخ و سبزی جاودانی  

وطن یعنی صدای شعر نیما                  طنین جان فزای موج دریا  

وطن یعنی خزر؛صیاد؛جنگل                خلیج فارس؛رقص نور؛مشعل 

وطن یعنی تجلیگاه ملت                       حضور زنده ی آگاه ملت 

وطن یعنی دیار عشق و امید               دیار ماندگار نسل خورشید

 

کنون ای هموطن ؛ ای جان جانان

بیا با ما بگو پاینده* ایران *